در پیش بی دردان چرا ، فریاد بی حاصل کنم؟
گر شکوه ای دارم زدل ، با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گُل، در سینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم ، تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای ،تا بر گزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می ،اندیشه را باطل کنم
ز آن رو ستانم جام را ، آن مایۀ آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او ، مستانه رفتم سوی او
تا چون غباری کوی او ، در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم ، چون آفتاب از پاکیم
خاکی نی ام تا خویش را سرگرم آب و گِل کنم
غرق تمنای توام ، موجی ز دریای توام
من نخل سر کش نیستم ، تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی ،از دل ندارد آگهی
چند از غمِ دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم